انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری



بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد:
 
حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود.

این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت.

آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد.

در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما.
 
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان
 در این اردوگاه گزارش شده بود.

عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند.

با این که حتی امکانات فرار وجود داشت
 اما زندانیان فرار نمیکردند

 بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند.

آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند،

و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
 
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت
و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
 
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد.
 
هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.
 
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد.

در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.
 
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که:
— با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.

— با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.

— با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.

و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.

نتیجه :
اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنویم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نیستیم و اگر همگی در فکر زدن پنبه همدیگر هستیم،
به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ایم.

این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم .
دلار گران شده .
طلا گران شده .
کار نیست .
مدرسه ای آتش گرفت .
دانش آموزان راهیان نور در جاده کشته شدند.
زورگیری در ملاءعام.

این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس ما نیست!
 شما چطور فکر میکنید؟ .
ما ایرانیها یم! .
ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است. .
ما ایرانیها هیچی نیستیم! .
ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم! .
ما هیچ پیشرفتی نکردیم!.
ما ایرانیها هیچ هنری نداریم!
ما ایرانیها آدمِ حسابی نداریم!
ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان میتواند داشته باشد داریم! .

توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به خودمان بد میگوییم و لذت میبریم.
به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و میخندیم.

اقوام مختلف ایرانی را مسخره می کنیم و همه با هم کل ایران را ! .

بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده ایم و هیچکس هم نباید فکر کند اینها نقشه است.

این همان جنگ نرم است.

این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند، شما چطور؟
این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟
این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند٬ شما چطور؟
 بیاییم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم و تا میتوانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، (((احترام))) بگذاریم و در هرشرایطی شاد زندگی کنیم.
با انتشار این مطلب درسال1398 حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم.
سال خوبی بسازیم که دنیا حسرت بخورد
نوبتی هم باشه نوبت عمل کردنه
نزاریم این همه واقعیت در حد حرف و پند بمونه بیاید عمل کنیم

امیدوارم سال خوب و پربرکتی در کنار عزیزان داشته باشید


 

 


بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی
همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد .بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن.
حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود.
تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم.
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم
اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.
صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم  و زدم بیرون
داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور میکردم که پدرم لبخند ن بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم ولبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست.مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه
از خونه بسرعت خارج شدم یه ماشینو اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم.
به دربانی شرکت رسیدم  خیلی تعجب کردم
هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما⬅️⬆️↗️↙️
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده .اگه کسی بهش بخوره میشکنه.
بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو  سرجاش محکم بستم تا نیوفته!!
همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز  حوضچه ها به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم .چراغک های آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد وفریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، اونارو خاموش کردم!!
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن.
اسممو در لیست ثبت نام نوشتم ومنتظر نوبت شدم.وقتی دور و  برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم ومخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن
دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون
با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا
فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن.!!!
بیاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش .
 نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام  انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود
در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.
وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم  روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده ولبخند میزدن . یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد وتوتنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار ، مصاحبه، شغل و .هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!
پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.

دده نشو از نصایح پدرانه آنها زیرا در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید وچه بسا آنها دیگر نباشند .


 عجیب ترین معلم دنیا بود چون عجیب ترین امتحان های دنیا رو می گرفت. هر هفته وقتی امتحان تموم می شد برگه ها رو ازمون نمی گرفت . می گفت خودتون تصحیح کنید اونم نه تو کلاس تو خونه . دور از چشم خودش . اولین باری که برگه ی خودم رو تصحیح کردم سه تا سوال رو غلط جواب داده بودم . نمی دونم ترس بود یا عذاب وجدان ، هر چی بود نذاشت جواب های غلط رو درست کنم و به خودم بیست بدم . فردای اون روز وقتی بقیه ی بچه ها برگه های امتحانشون رو تحویل دادن فهمیدم همه بیست گرفتن. همه بیست گرفتن به جز من . به جز من که از خودم غلط گرفته بودم .بهم می گفتن خب مثل ما جواب هایی که غلط نوشته بودی رو درست می کردی تا بیست بگیری ولی من نمی خواستم خودم رو گول بزنم . نمی خواستم چشمام رو به روی اشتباهاتم ببندم . گذشت و گذشت تا امتحان اصلی رسید . همون که نمره ش می رفت تو کارنامه . امتحان که تموم شد ، معلم برعکس همیشه برگه ها رو جمع کرد و گذاشت تو کیفش. چهره ی هم کلاسی هام دیدنی بود.‌ رنگ و روشون پریده بود و ناراحت بودن. اونا فکر می کردن این امتحان هم خودشون تصحیح می کنن و با درست کردن جواب های اشتباه به خودشون بیست میدن ولی این بار فرق داشت این بار قرار بود حقیقت مشخص بشه.چند روز بعد وقتی معلم نمره ها رو خوند بهترین نمره ی کلاس رو گرفته بودم چون تنها کسی بودم که از خودم غلط می گرفتم و چشمم رو به روی اشتباهاتم نمی بستم .
زندگی ما پر از امتحان های کوچک و بزرگه. خیلی از ما آدما تو زندگی انقدر چشممون رو به روی اشتباهاتمون می بندیم و خودمون رو فریب میدیم که باورمون میشه هیچ مشکلی نداریم و نمره مون بیسته. ولی یه روز دیگه خودمون به خودمون نمره نمیدیم . یه روز برگه مون میوفته دست معلم آسمون ها. اون روز خیلی چیزا مشخص میشه و نمره ی واقعی می گیریم . راستی تو امتحان زندگی چه نمره ای می گیریم؟!

حسین حائریان


 

 نان حلال خیلی خیلی خوب است.
من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
 آقاتقی یک ماست‌بندی دارد.او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد، حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد .

دایی من  هم کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد.

دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم! داییم می‌گوید :
تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند.
پول حرام بی‌برکت است.

 ولی پدرم یک کارگر است و من فکر می‌کنم پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم. دیشب

می‌خواستم به پدرم بگویم
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی!!!


 

در مهد کودک های ایران 9 صندلی میگذارند و به 10 بچه میگویند هر کسی که نتواند سریعا برای خودش جایی بگیرد، باخته است و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه ی بازی تا زمانی که یک بچه باقی بماند و آن بچه برنده است. عادی است که بچه ها هم همدیگر را هل بدهند تا بتوانند خودشان روی صندلی بنشینند…!
اما در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میگذارند و به 10 بچه میگویند که اگر یک نفر از آنها روی صندلی جا نشود، همه ی آنها باخته اند. لذا بچه ها نهایت سعی خود را خواهند کرد تا طوری همدیگر را در بغل خود بگیرند که کل تیم 10 نفره روی 9 صندلی جا بشوند تا کسی بدون صندلی نماند و بعد 10 نفر برای 8 صندلی و بعد 10 نفر برای 7 صندلی و به همین شکل تا آخر.

 با این بازی ما از بچگی به کودکان خود
 آموزش میدیم که هر کی باید
به فکر خودش باشه.
اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها
 با این بازی به بچه هاشون فرهنگ
همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی
 رو یاد میدن.


در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
 
پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.

✏️ روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.

ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد.

 بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.

 سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.

خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه ، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود!!

رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمی‌فهمید
به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم.

خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد!

فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت:
 فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟!
 اخراجش می‌کنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود.

✏️ حالا آنی که کنارم بود زنی بود ، مادر بچه ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.

همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!!

معلم گفت :
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح می‌دهم ؛
مادر من مثل بقیه مادرها نیست ، مادر من " کرولال " است ، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم.
 تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولال‌ها.

 ✏️همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم!!

آفرین دختر.
 چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده!

 فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و.
تا این که همه موضوع را فهمیدند.
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!

✏️ از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و  برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند!

درس این داستان این بود :
زود عصبانی نشو ،
زود از کوره در نرو ،
تلاش کن زود قضاوت نکنی ،
صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!


آنکس که بداند و بخواهد که بداند
 خود را به بلندای سعادت برساند.

آنکس که بداند و بداند که بداند
 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند .

آنکس که بداند و نداند که بداند
 با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند .

آنکس که نداند و بداند که نداند
 لنگان خرک خویش به مقصد برساند .

آنکس که نداند و بخواهد که بداند
 جان و تن خود را ز جهالت برهاند .

آنکس که نداند و نداند که نداند
 در جهل مرکب ابدالدهر بماند .

آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند.!


(واقعامولانا،تفسیری زیباازندانستن ها
ودانستن ها،ابرازکرده است.


نوازش دست یک استاد

 مسئول حراج تار فرسوده ای را با بی میلی بر سر دست گرفت و گفت چند؟!
 چه کسی برای این تار قیمتی پیشنهاد می کند؟

از میان جمعیت یک نفر با تمسخر گفت:  یک دلار!
 دومی گفت: دو دلار برای سوزاندن در بخاری دیواری.
 نفر سوم گفت:  من سه دلار میخرم تا پسرم با آن بازی کند.
 مردم بی دلیل می خندیدند

ناگهان پیر مردی موقر با قدم هایی آرام و محکم از میان جمعیت بیرون آمد و تار کهنه را برداشت و به آن نگاه کرد و با دستمالی خاک آن را زدود، سیم های آن را محکم کرد و انگشتان سحر آمیز خود را بر روی سیم ها به حرکت در آورد، آهنگی روح نواز در گوش ها پیچید،هیچ صدایی به گوش نمی رسید. همه چشم و گوش شده بودند و به آن نوای جان بخش دل سپرده بودند.
آهنگ به پایان رسید پیرمرد تار را روی میز گذاشت و آرام از سالن خارج شد.

مسئول حراج بهت زده تار را برداشت، صدایی از گوشه ای گفت: هزار دلار و همان طور به قیمت تار افزوده گردید سرانجام ده هزار دلار فروخته شد. چند نفری با حیرت از یکدیگر پرسیدند: راستی چه چیزی بر ارزش آن تار شکسته افزود؟ یکی از آن میان زیر لب گفت:
 نوازش دست یک استاد!


معلمین عزیز!
 داستان ذکر شده، حقیقتی بزرگ را در خود نهفته دارد، هستند دانش آموزانی که در فراز و نشیب زندگی (باتوجه به ظاهر ژولیده، عملکرد ضعیف، رفتار و گفتار نا پسند ) مانند تارهای فرسوده و بی ارزشی تصور می شوند که باید آنان را بازیچه ساخت، به حاشیه راند یا دور انداخت

اما معجزه آنگاه اتفاق می افتد که دستهای معجزه گر و پیامبر گونه معلمی چون شما, با دست مهر، غبار را از روح آنان بر گیرد تا نغمه زیبایشان را به گوش جان برساند تا همگان به چشم یک انسان، انسانی متعالی به آنان بنگرندچه بسا که شما سرنوشت و اینده ی آن دانش آموز را برای همیشه تغییر دهید.

 تقدیم به معلمان مهربان و تلاشگر سرزمینم
#ناشناس


باتقدیم سلام وتبریک پیشاپیش بمناسبت سالروز تولد حضرت مهدی عج باستحضارمى رسانم

 حسب درخواست وپیشنهاد تعدادی از دانش آموختگان دبیرستان دکترنصیری ، ان شاالله چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت اولین گردهمائى سال ٩۸بشرح ذیل در محل آزمایشگاه مکانیک خاک در کارگرشمالى مقابل تربیت بدنى دانشگاه تهران برگزار خواهدشد :

از ساعت ١۹۰۰چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت‌ماه گردهمائى دیدارى اساتید و دانش آموختگان دبیرستان دکتر نصیرى در کوى دانشگاه ، آزمایشگاه مکانیک خاک برگزار خواهدشد ، خواهشمند است :

١- بجز اطلاع رسانى عمومى ، خودتان هم به دوستان مرتبط اطلاع دهید .

٢- تلاش شود بموقع حضوریافته تا در دیدار اساتید و همکلاسیها از فرصت لازم بهره مندباشید .

٣- سرگروهها ضمن تماس تلفنى واحیاناً تلگرام یا sms اطلاع رسانى نموده و تا روز دوشنبه ۹ اردیبهشت به آقاى دکتر خبازان یا بنده محمدعلى پشنگ پور٠٩١٢٣٣٩٧٥١٠ اعلام بفرمائید .

٤- دوستانیکه عضو صندوق هستند ، دفترچه عضویت خودشان را همراه داشته و ضمنا درصورت امکان سعى نمایند میزان عضویت خودشان را افزایش دهند .

٥- از فارغ التحصیلان جدیدالورود به گردهمائى ها که عضوصندوق نمى باشند ، دعوت مى گردد درسالن محل تجمع ، به آقاى پرویز على مددى مراجعه و داوطلبانه در صندوق دبیرستان عضو شوند .

٦- نظریه ، انتقاد وپیشنهادهاى خودتان  را به آقاى دکتر خبازان اعلام تابراى گردهمائى هاى بعدى لحاظ شود  .

٧- ضمناً درصورت امکان یک نفراز عزیزان هنرمند، مسئولیت تهیه عکس یافیلم مراسم راتقبل نمایند .( لطفأداوطلبان گرامى به بنده اطلاع دهند )

٨- یک نفر از دوستانیکه امکان خرید ، شستشو و انتقال میوه براى مهمانان را دارد ، لطفاً تماس بگیردتا مقدار آن خدمتشون اعلام شود .
بامید دیدار


 

❤️از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟
گفت: نقطه‌ ای که حول محور قلب میگردد
از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟
گفت: سقوط سلسله‌ی قلب
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟
گفت: پاک‌ترین احساس
از معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟
گفت: عشق تنها عنصری است که بدون اکسیژن می‌سوزد
از معلم ریاضی پرسیدند عشق چیست؟
گفت: عشق تنها عددی است که هرگز تنها نیست
❤️از معلم شیمی پرسیدند عشق چیست؟
گفت : عشق تنها اسیدی است که درون قلب اثر میگذارد
از معلم فیزیک پرسیدند عشق چیست؟
گفت: تنها آهنربایی که قلب را بسوی خود می‌کشد
از معلم انشاء پرسیدند عشق چیست؟
گفت: تنها موضوعی که نمی‌ توان توصیفش کرد
از معلم ورزش پرسیدند عشق چیست؟
گفت:تنها توپی که هرگز اوت نمیشود
از معلم زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟
گفت: عشق تنها کلمه‌ای است که ماضی و مضارع ندارد
❤️از معلم زیست پرسیدند عشق چیست؟
گفت: عشق تنها می است که از راه چشم وارد می‌شود


دو تا شلوار توی خشکشویی
شبی کردند باهم گفت وگویی

یکی از آن دو خیلی شیکتر بود
کمی از آن یکی باریکتر بود

دوتا جیب بزرگ از پشت و رو داشت
همیشه لنگه اش خط اتو داشت

شکیل و خوشگل و ابریشمی بود
از آن اجناس شیک دیلمی بود

خلاصه جنس مرغوبی خفن داشت
کمربندی ز چرم کرگدن داشت

یکی دیگر چروک و ساده تر بود‌
کمی از آن یکی افتاده تر بود

تمیز و شسته اما بی اتو بود
هم از بالا هم از پایین رفو بود

به قدری کهنه بود و خسته از کار
به زحمت میشد او را گفت شلوار

گذشت روزها بی ارزشش کرد
تلاش و کارو زحمت نخکشش کرد

پس از یک شست وشو با خوب رویی
نشسته گوشه ای از خشکشویی

به سویش آمد آن شلوار زیبا
به عشوه شانه ها را داد بالا

کنار او نشست و با تکبر
به او میگفت از روی تمسخر

که من یک روز در بوتیک بودم
کنار جنسهای شیک بودم

مرا دیدند مردم پشت شیشه
که شلواری گران بودم همیشه

همیشه توی جایی لوکس بودم
کنار جنسهایی لوکس بودم

کنار کفشهای چرم اعلا
و کتهایی به قیمتهای بالا

 پس از یک دوره ی چشم انتظاری
رسید از راه مرد پولداری

تراولهایی از جیبش درآورد
مرا فوری خرید و باخودش برد

چه جاهایی که با آن مرد رفتیم
میان مردمی بی درد رفتیم

همیشه روی مخمل می نشستم
درون جمع اول می نشستم

به یک چشمک برایم شد مهیا
گرانقیمت ترین ماشین دنیا

خوراکم بود چک پول و تراول
تراولهای رنگارنگ و خوشگل

درون خانه ده شلوار بودیم
که باهم مدتی همکار بودیم

درون ناز و نعمت خواب بودیم
 همه در خدمت ارباب بودیم

تو اما ظاهراً شلوار کاری
که روی زانوانت وصله داری

دل شلوار کهنه سخت آزرد
ولی پیش رقیبش کم نیاورد

به حسرت گفت ای شلوار زیبا
لباس مردهای رده بالا

منم مثل تو شلوارم برادر
ولی من آبرو دارم برادر

مرا یک مرد فرهنگی  خریده
شبی از جمعه بازاری خریده

نه در عمرم تراول دیدم هرگز
نه ماشینهای خوشگل دیدم هرگز

نه روی مخمل و اطلس نشستم
نه با جمعیتی ناکس نشستم

نه دستی را به نامردی فشردم
و نه پولی ز حق الناس خوردم

خدارا شکر اربابم شرف داشت
نهادش ریشه در آب و علف داشت

همیشه سر به زیر و مهربان بود
تمام عمر وقف دیگران بود

به خوشرویی رفاقت کرد با من
صبورانه قناعت کرد با من

نه در عمرش گناه ومعصیت کرد
هزاران مرد دانا تربیت کرد

معلم بود و دانشمند و دانا
نژاد پاک انسانهای والا

معلم در صف پیغمبران است
که دریای معلم بیکران است

اگر صد بار جانم را بسوزند
مرا خیاط ها زانو بدوزند

اگر یک عمر تنهایی بپوسم
به جز پای معلم را نبوسم.

 

*تقدیم به تمام اساتید
 ومعلمان عزیزوگرانقدر
وطلایه داران علم وادب ومعرفت*


روزتان مبارک
تنتان سالم
کانون خانواده هاتون گرم و بی غم


روز معلم

معلمی شغل نیست
معلمی عشق است!
معلم کسی نیست که به ساعت نگاه کند.
معلم کسی نیست که به درآمد فکر کند.
معلم کسی نیست که حساب سود و زیان کند.
معلم کسی نیست که خودش رو با بقیه
مقایسه کند.
معلمی که خودش رو کمتر از دیگران ببیند حقارت یاد میدهد.
معلم محتاط، ترس یاد میدهد.
معلم  قانع ، فقر یاد میدهد.
معلمی که عاشق نیست ، سنگدل  تربیت
 می کند.
معلم شجاع ، شاگرد جسور تربیت می کند.
معلم مهربان ، مهرورزی  می آموزد.
معلم واقعی تبلور ثروت است.
معلم واقعی تبلور نشاط است.
معلم واقعی تبلور ایمان است‌.
معلم واقعی بذر آرزوهای بزرگ در دل کوچک شاگردش می کارد.
معلمی  شغل نیست.
معلم باور است .
باور رسیدن به بی نهایت.
او درس زندگی می دهد.
با رفتارش ، با گفتارش و با پندارش!
او شاگرد اول ندارد.
او رقابت با دیگران را یاد نمی دهد.
او  رقابت با خود یاد می دهد.
او یاد می دهد که چگونه هرکس رکورد
خود را بشکند.
او یاد می دهد سخت کوشی را،
استقامت را و رسیدن به هدف را با وجود همه موانع
او درس آموزش نمی دهد بلکه آموزش
 می دهد که چگونه در زندگی باید درس گرفت.
معلم آمده است تا نسلی را تربیت کند.
نسلی که به روز باشد و از پس  مشکلات برآید.
بزرگ ترین فاجعه تربیت نسلی وامانده
و خسته و بدون آرزوست.
معلم
 اگر زخم روزگار دارد
اگر غم آب و نان دارد
اگر خسته و دل مرده است.
اگر زندگی بر مرادش نیست.

اما تربیت  می کند نسلی را که
همه اش شور و امید است
همه اش مهر و دوستی است
همه اش جسارت و سخت کوشی است.

معلمی سخت ترین کارهاست.
خنده با دل پر غصه است.
تلاش در اوج خستگی است.
نوید در اوج نا امیدی است.
معلمی شغل نیست.
شور است
عشق است
تلاش است
اوج فداکاری است

تربیت آینده سازان این مملکت است.
بزرگ ترین امانتدار است.
امین مردمانی است که عزیزترین کس خود را به او سپرده اند.
باشد که به همت چنین معلمانی
 نسلی جسور، شجاع ، امیدوار ،خستگی ناپذیر با شوری در سر و مهری در دل  داشته باشیم.
معلم روزت مبارک!


از محمد مهدوی‌فر


آ مثل آزادی  ، بر ما شد ارزانی
آ مثل آب و برق شد مفت و مجانی

ب مثل یک باتوم در دست مردی شوم
روزی که می بارد ،  بر ملتی مظلوم

پ پول ایرانی ، خاکش به سر گشته!
در خواب می‌دیدم شاهی که برگشته

ت چون گر  در داخل زندان
دیگر نمی گویم ،  از دختر ایران

ث ثبت دوران شد ،   افعال زشت ما
نفرین و لعنت بر ،  محصولِ کشت ما

ج جنتی زنده  ،   پویا و پاینده
ج جنتی جوک شد اسباب هر خنده

چ چاه نفت ما پولش کجا رفته؟
پول زبان بسته ، آخر چرا رفته؟

ح چون حجاب زن از کودکی تا گور
یا با زبان خوش  ،  یا با زبان  زور

خ مثل خلخالی ،   آدمکشی عالی
با این همه جانی،  جایش ولی خالی

د اول داعش ،  محصول نادانی
خیلی شبیه ماست او در مسلمانی

ذ اول ذلت ،    بیچاره این ملت
با این همه معتاد کو عامل و علت

ر اول رهبر  ،   ر آخر رهبر
ما جملگی یک تن او جمله بر ما سر

ز مثل زن مثلِ ،      زن‌های معمولی
گفتم چرا؟  می‌گفت از درد بی پولی

ژ ژنده پوش شهر ،  یک کودک کار است
این طفلک معصوم کارش به اجبار است

س سایه ستار ، با عشق می‌رقصید
روزی بهشتی شد ، زیر کتک خندید

ش مثل یک شیاد بی‌رحم و بد رفتار
رحمت هزاران بار ، بر کرکس و کفتار

ص صورت ناهید، زیباتر از خورشید
اما اسیدِ جهل ،   او را ز هم پاشید

ض ضجه‌ی انسان بر آسمان می‌رفت
شهریورِ ژاله،  مردادِ شصت و هفت

ط چون طناب دار ، بالا و پرباریم
ما رتبه‌ی اول ،  را در جهان داریم

ظ ظاهرش مثلِ ،  پیغمبر خاتم
بویی نبرده او  ،  از خلقت آدم

ع عین عمامه    دور سر طاغوت
فرجام هر طاغوت آخر شود تابوت

غ غزّه را باید ،  از پول ایران ساخت
با پول نفت ما ،  هر دفعه باید باخت

ف فتنه‌گر یاغی  مطرود و بی‌ایمان
هشتاد و هشت درصد از مردم ایران

 ق مثل هر قتلی  که جیره‌ای باشد
چون دانه‌ی تسبیح زنجیره‌ای باشد

ک مثل کهریزک  یک جای وحشتناک
چندین جوان پاک  برده به زیر خاک

گ مثل گورستان  "کز خاوران خیزد
فریاد انسانهاست کز نای جان خیزد"

ل مثل لبنانی  ،     ارجح به ایرانی
این سفره پر بود از ،  شب‌های بی‌نانی

م مثل یک مسئول، مسئول پاسخگو
پاسخ نمی گوید   بر هر که الا هو

ن اول نعلین،   ن آخر نعلین
هر فتنه هرجا شد زیر سر نعلین

و اولِ والی  ،    والی ولایت داشت
هرکس هرآنچه کاشت او مطلقاً برداشت

ه هسته‌ای گشته   یک ملت خسته
با اندکی نرمش، او هسته را بسته

ی یحتمل فردا شاعر غمین باشد
یا در رجایی شهر یا در اوین باشد

محمد مهدوی فر
(تخریب‌چی و غواص دفاع مقدس)


بیشترین ضربه‌ها را خوبترین آدم‌ها می‌خورند؛
برای خوبی‌هایتان حد تعیین کنید
و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید
نه به اندازه مرامتان؛
زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب  است!
تا می‌تازی با تو می‌تازند؛
زمین  که  خوردی؛
آنهایی که جلوتر  بودند؛
هرگز برای تو به عقب باز نمی‌گردند!
و آنهایی که عقب بودند؛
به  داغ روزهایی که می‌تاختی تو را لگد مال  خواهند کرد!
در عجبم از مردمی که به دنبال دنیایی هستند  که روز به روز از آن دورتر می‌شوند؛
و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزدیک‌تر  می‌شوند.
حضرت امیرالمومنین_نهج البلاغه خطبه ۴۳


درود - روحش شاد و یاد الطاف و از خودگذشتگی هایش همیشه در خاطرمان پایدار.
در مراسم خاک سپاری استاد علی آبادی با حضور جناب دکتر فانی و جمعی از دوستان {مهندس برزگر- جنابان فیض خانی - داودی - برخ - دکتر خبازان و بنده و سروری که کنار دکتر فانی در عکس بالا نشسته اند و از خیرین منطقه هستند و در جلسات بازسازی دبیرستان اکثرا حضور دارند}با شکوه منعقد گردید.
از جناب دکتر فانی خواستیم در مراسم صحبتی در تقدیر از استاد علی آبادی داشته باشند و ایشان پذیرفتند - هماهنگی انجام شد و دکتر فانی در زمانی کوتاه تقدیر شایسته ای از استاد علی آبادی با بیاناتشان انجام دادند- در زیر فیلم صحبت های ایشان را برایتان می گذارم.
در ضمن دکتر فانی تاکید داشتند در مراسم ختم برای استاد علی آبادی سنگ تمام بگذاریم .
پیشنهاد خود من اینست که در ختم هم فرصتی از صاحبان عزا طلب کنیم { انشالله با هماهنگی قبلی مقدور خواهد بود} و مجدد یا دکتر فانی و یا جناب قوی فکر با متنی تهیه شده قدردانی درخور از استاد علی آبادی صورت بگیرد{ ما اینکار را در ختم استاد میکائیلی هم انجام دادیم}

 

 

متاسفانه بعلت حجیم بودن فیلم امکان دانلودش در این وبلاگ که در محیط مجانی در اختیار ماست مقدور نشد.


باتقدیم سلام وبا کمال تأسف و تأثر باستحضار اساتید و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری میرساند ، متأسفانه صبح امروز پنجشنبه ۲۵ مهر استاد علی آبادی بعد از سه هفته بیهوشی دار فانی را وداع گفته ، ساعت ۰۹۰۰ جمعه ۲۶ مهرماه از مقابل منزلش درآدرس ذیل بسمت قطعه ۷۶بهشت زهراء تشییع و از ساعت ۱۶۰۰ الی ۱۷۳۰ یکشنبه ۹۸/۷/۲۸ مراسم ختم آن فقید سعید در مسجد جامع شهرک غرب ابتدای خ سیف منعقد خواهد شد ضمن عرض تسلیت به خانواده آن عزیز ، همکاران و دانش آموختگان ، لطفأ به دوستان اطلاع رسانی بفرمائید ، روحش شاد ویادش گرامی

آدرس منزل مرحوم استاد علی آبادی :
میدان هفت حوض ، رضوان غربی ، خیابان صادقی پلاک  106

_________________________________________________________________________________

حضور در مراسم تشیع و ختم استاد گرانقدر کوچکترین وظیفه ما می باشد.


درود - احوال استاد علی آبادی را گرفتم که 4 شنبه به دیدنشان برویم .
متاسفانه باخبر شدم ایشان 10 روزی است که در بخش icu بیمارستان امام سجاد خ بهار بین طالقانی و 7 تیر بستری هستند و حالشان مساعد نیست.
برایشان دعا کنید.
ملاقات همه روزه 3 تا 4

_______________________________________________

امروز به ملاقات استاد علی آبادی رفتم -- در بخش ای سی یو هستند و متاسفانه سطح هشیاری ایشان مناسب نیست - ریه های ایشان مشگل دارد .
برای ایشان دعا بفرمائید.


درود

نشست ادواری معلمان و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری در روز چهار شنبه مورخ 98-06-06 در ساعت 18 در آزمایشگاه مکانیک خاک در امیر آباد شمالی بعد از کوی دانشگاه منعقد می گردد .
حضور دوستان جدید مرتبط با جمع مایه سرافرازی خواهد بود .
برای اطلاعات بیشتر و هماهنگی می توانید با جناب پشنگ پور 09123397510 تماس داشته باشید .


عمر زاهد همه طى شد
«به تمناى بهشت»
او ندانست که در
«ترک تمناست بهشت»
این چه حرفیست که در
«عالم بالاست بهشت»
هر کجا وقت خوش افتاد
همانجاست بهشت .!
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت.!

✍️صائب تبریزی


 

خدا در دستیست که به یاری میگیری.
 درقلبیست که شاد میکنی.
 درلبخندیست که به لب مینشانی.
 خدا درعطر خوش نانیست که به دیگری میدهی.
 درجشن و سروریست که برای دیگران بپا میکنی.
 آنجاست که عهد میبندی و عمل میکنی.

 خدا درتو ، باتو ، و برای توست.

زنده یاد "سهراب سپهری"


ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭ ﻪ ﺑﺪﺍﻧ چقدﺭ ﺑﺮﺍ ﺩﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﺰ ﻫﺴﺘ؟
ﺎﻓﺴﺖ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺮ !
ﻧﻪ ﺍﻨﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ لوس ﻨ، ﻧﻪ ﻫﺮﺰ .
ﻓﻘﻂ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭﻇﻔﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻦ.

ﺩﺭ ﺍین صورت ﺎ ﺩﻟﺘﻨﺖ می شوند ﻭ ﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می کنند !
ﺍﺮ ﺩﻟﺘﻨ ﻭ ﻧﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﻤﺘ ﻪ ﺷﺪﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺍﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﺮﺩﻧﺪ، به رﺍﺣﺘ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ ﻦ .
ﻫﻤﺸﻪ " ﺮﻭﺍﻧﻪ " ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍ ﺩﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﺖ ﻧﺴﺖ.

دکتر الهی قمشه ای


 کلمات کمک نمی کنند تا این روز را خدمت معلمان سرزمینم تبریک بگویم!!
تبریک به خیل معلمان جوانی که از سر استیصال و بیکاری معلم شده اند! "از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده اند"
به معلمانی که مجبورند به شیوه های منسوخ آموزش دهند!
 به معلمانی که درسهایی آموزش می دهند که خود از بی ارزشی و ناکارآمدی ان درس مطلعند!
معلمانی که کلاسهای شلوغ و بی روح را اداره می کنند!
 به معلمانی که تنها وسیله ی آموزشی شان تخته سیاه است و گچ که اگر آن هم باشد.
معلمی که در کپر و زاغه درس می دهد!
به معلمی که در سال، توانایی خرید لباس مناسب و فاخری که لااقل ظاهری زیبا برایش به ارمغان بیاورد ندارد!
به معلمی که راننده آژانس هست!
به معلمی که سر چند ساعت اضافه کار حاضر است تن به هر خفتی بدهد!
به معلمی که علمش به روز نیست. ضمن خدمتهای بی فایده را باید بگذراند!
به معلمی که کرنشگری را بجای آزادگی آموزش می دهد.
به معلمی که حقوقش کمتر از حدود 200 دلار است!
به معلمی که باید پول گچ را هم با هزار منت از والدین بگیرد و دائم بشنود که تلوزیون گفته مدارس نباید پول بگیرند!
به معلمان حق التدریس و معلم مدارس غیر دولتی که از آنها بیگاری می کشند!
به کدام معلم باید تبریک گفت؟
به معلمی که باید به دانش آموزش سفارش کند اگر دنبال علایقت بروی دنبال هنر، دنبال ادبیات، دنبال فلسفه، فیزیک، ریاضی و. ، در آینده یا باید از این کشور بروی یا بیکاری و اگر شانس بیاوری منشی گری و اسنپ و تاکسی در انتظار توست! چه دوست داری چه نداری فقط باید پزشکی بخوانی!!!
به معلمی که هیچ گاه دیده نمی شود و صدایش شنیده نمی شود.
اینجا سرزمین عجایب است
اینجا روز معلم، روز کارگر، روز مهندس، روز دانشجو، روز جوان، روز دختر، روز زن، روز محیط زیست و. تبریک ندارد.
فقط باید تمام روزها را تبریک گفت به اختلاسگران، دلالان سودجو، کارچاق کن ها و نمایندگان مجلسی که چقدر راحت زیر قول و قرارشان زده اند؛ پزشکانی که حتی حاضر نیستند، مالیات اندکشان را هم بپردازند! باید همه ی روزها را تبریک گفت به نکبت زاده ها، به دلالان کنکور، به صاحبان مدارس آنچنانی که از جداسازی انسانها و نابرابری ها جیب خود را پر کرده اند! آری همه روز، روز آنهاست!
ولی روی دلم یک مطلب سنگینی می کند و وقتی می خواهم بنویسم پرده اشک روی چشمانم کشیده شده است که در آشکارا چیزی را نمی بینم
میخواهم روز آزادگی و انسانیت را تبریک بگویم به معلمان دربند
کسانی که به خاطر گرفتن حق معلمان و متعلمان این سرزمین که اکنون گرفتار زندانند!
 چقدر همه ما مدیونیم، به این عزیزان به این شیران و دلیران!
روز شرف و آزادگی و انسانیت را به معلمان در بند تبریک می گویم!
که این بزرگواران را باید این گونه با سروده شاعر آزاده فرخی یزدی توصیف کرد:
همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ما


به مناسبت 11 اردیبهشت سالگرد درگذشت محمد بهمن بیگی بنیان گذار آموزش عشایری
روحش شاد و یادش گرامی

معلمی تنها شغلی است که آرزویش را دارم
اما نه هر کسی مدرک معلمی گرفته، معلم است و نه هر کسی مهر نظام پزشکی گرفته است، پزشک.
خوب و بد در هر جا و در هر لباسی وجود داشته و خواهد داشت.

اگر به اختیارم بود؛
اولا بهترین ها، باهوشترین ها، خلاق ترین ها، دلسوز ترین ها، توانمند ترین ها را به کسوت معلمی در می آوردم،

اگر به اختیارم بود؛
بالاترین امکانات رفاهی و والاترین شأن اجتماعی و برترین دستمزدها و پاداش ها را نصیب معلمان می کردم

اگر به اختیارم بود؛
خیلی ها را می گفتم توان معلم بودن بیش از ظرفیت شماست بفرمایید حرفه ای دیگر

اگر به اختیارم بود ؛
تمامی معلمان را به صورت دوره‌ای و دقیق ارزیابی می کردم آنان که جنبه این کار را داشتند برای ادامه تحصیل به معتبرترین کالج های جهان می فرستادم حداقل برای چهار سال تا پیشرفته ترین سیستم های آموزشی دنیا را تجربه کنند
@moallemshad
اگر به اختیارم بود؛
از کلاس اول تا ششم ابتدایی هر معلم را با دانش آموزان اش به کلاس بالاتر می فرستادم و پایان شش سال ابتدایی تمام استعدادهای هر دانش آموز را جداگانه ثبت و ضبط می کردم
با تیمی کارشناسی و خبره، رشته های پیشنهادی برای هر دانش آموز را به ترتیب اولویت پیش ِ روی دانش آموز و خانواده اش می گذاشتم

اگر به اختیارم بود؛
تنها گروهی که از جنگیدن برای دفاع از کشور معاف می کردم معلمان بودند

اگر به اختیارم بود؛
بزرگترین نشان خدمت کشور را به برترین معلم سال می دادم

اگر به اختیارم بود؛
بهترین معلمان و باتجربه ترین آنها را با خدمت بالای بیست سال و با بالاترین دستمزدها برای دانش آموزان ابتدایی انتخاب می کردم،

اگر به اختیارم بود؛
کسب مقام مدیریت یک مدرسه ابتدایی را سخت ترین و والاترین مقام مدیریتی کشور می کردم،

اگر به اختیارم بود؛ معلم برترین شخصیت تاریخ سرزمین ام بود.



------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

سلام - از اینکه بعد از 15 سال نتوانستم در چنین روزی از نزدیک دستبوس و قدردان معلمین فداکار و دوست داشتنیم باشم بسیار متاسفم .

برای یکایکشان احترام ویژه قائلم و از هر کدام خاطراتی که مرورشان برایم نشاط آور است در ذهن دارم .

برای معلمین عزیزی که سایه اشان بر سر ماست طول عمر با عزت آرزو می کنم -- خداوند متعال اجر محبت هایشان را بدهد .

و برای عزیزانی که از بین ما رخت بر بسته اند طلب مغفرت دارم و امیدوارم خداوند متعال با رحمانیتش آنها را به پاس آموزش به فرزندان این مرز و بوم مورد لطف خاصه اش قرار دهد .

چوب معلم ار بود زمزمه محبتی     جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
یاد زحمات بی دریق جناب علی آبادی در صبح های جمعه به خیر


 دوست دار همه شما - محمدعلی رئیس دانا

 


بودجه سال 99 سازمان نوسازی، توسعه و تجهیز مدارس کشور ▫️۱۱ میلیارد تومان (صفحه ۵۱۷) و در مقابل:

مرکز خدمات حوزه علمیه(خدمات به ون و طلاب!) ۶۰۰ میلیارد تومان_شورای عالی حوزه های علمیه ۴۴۰ میلیارد تومان _جامعه المصطفی العالمیه۳۰۰میلیارد تومان _ حق بیمه طلاب و ون غیرشاغل ۲۹۶میلیارد تومان _شورای ت گذاری حوزه علمیه خواهران ۲۵۸ میلیارد تومان _نهاد رهبری در دانشگاه ها۱۲۹میلیارد تومان_شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی۴۷ میلیارد تومان _مجمع جهانی اهل بیت۴۷ میلیارد تومان_صندوق توسعه فرهنگ قرآنی۴۰ میلیارد تومان-مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی۳۷ میلیارد تومان-نشر آثار امام خمینی۲۶میلیارد تومان- راهیان نور۲۲میلیارد-آستان مقدس امام خمینی۱۸میلیارد تومان -ستاد اقامه نماز۱۸میلیارد تومان_مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی۱۶ میلیارد تومان _مراسم ارتحال امام۹ میلیارد تومان _ جمعا 2303 میلیارد تومان.


یادش به خیر - دوران دبیرستان را در دبیرستان دکترنصیری در منطقه ده آموزش و پرورش (منطقه محروم) در سال 50 تمام کردم .
خدا رحمت کند مدیر لایقش در سالهای 1336 تا 1354 جناب قوام الدین حبیبی را - کادر دلسوز و متبحری را دور خودش جمع می کرد - تمامی این سالها این دبیرستان دولتی در منطقه محروم تنه به تنه البرز و هدف می زد و گاهی جلوتر از اونها - شهید رجائی - جناب حاجی و جناب دکتر فانی سه وزیر آموزش و پرورش فارغ التحصیل این دبیرستان بوده اند.
ما انجمنی از معلمین و فارغ التحصیلان داریم که بالغ بر 400 نفر در آن عضو هستندو نشستهائی  در طول سال (دو تا سه نوبت) داریم.
این دبیرستان حدود 7 سال پیش در سن 48 سالگی برای اینکه در تملک میراث فرهنگی قرار نگیرد تخریب شد. (نزدیک به 6000 متر مربع وسعت زمین دارد)
چند سال مخروبه ماند و دست آخر میراٍث فرهنگی موافقت کرد کاملا با نقشه قبلی و بدون تجهیزات اضافی و با همان نما ساخته شود و برای ساختش با توجه به برآورد از بودجه کشوری 10 میلیارد تومان مصوب گردید(نوسازی استان تهران زورش نمی رسید)
عده ای از ما همت کرده و موافقت نوسازی کشور را گرفتیم که دو طبقه بنا در زیر برای تمامی امکانات لازمه اضافه شود و بنای روی زمین هم بسیار عظیمتر از قبل پیشنهاد شد و موافقت میراث فرهنگی را خود دنبال کرده و گرفتیم - نقشه ها کلا عوض شدند و بودجه لازم 30 میلیارد تومان سه سال پیش تخمین زده شد - در سالهای 1397 و 1398 جمعا نوسازی مدارس کشور و نوسازی مدارس استان تهران بصورت مساوی هرکدام 6 میلیارد تومان هزینه کرده اند و پروژه تازه سفت کاریش تمام شده .

شما همین پروژه را قیاس کنید با بودجه سال 1399 نوسازی مدارس کشور


باتقدیم سلام وبا کمال تأسف و تأثر باستحضار اساتید و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری میرساند :

متأسفانه سه شنبه شب استاد آقا نور طلوعی بعداز چند روز بستری در بیمارستان آتیه دارفانی را وداع گفته ، امروز چهارشنبه در قطعه ۲۰۴ بهشت زهراء تشییع و دفن شده اند که مراسم ختم آن فقید سعید از ساعت ۱۱۰۰ الی ۱۲۳۰ جمعه ۹ اسفند در مسجد نور میدان فاطمی منعقد خواهد شد ضمن عرض تسلیت به خانواده آن عزیز ، همکاران و دانش آموختگان ، لطفأ به دوستان اطلاع رسانی بفرمائید ، روحش شاد ویادش گرامی


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هارمونی طبیعت دکتر روانپزشک گاهداد توانبخشی امید Carlos مبلمان اداري پرنده گولو ارتودنسی | لمینت | ایمپلنت کلینیک سپید